سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه ی روزگار
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

یک روز زمان شنا، در وسط دریا، به یک ماهی بزرگ برخوردم. 

- عجب! خب چه طور از دست آن نجات پیدا کردی؟...

- سر آن را گرفتم و آنقدر زیر آب نگه داشتم تا خفه شد؟


[ سه شنبه 92/11/15 ] [ 11:16 عصر ] [ ملیکا ] [ نظرات () ]

زنی به مادرش گفت: چه طور راضی می شوید خواهرمو به کسی بدین که همه مون ازش متنفریم و همیشه آرزو می کنیم که سر به تنش نباشه... مادر در پاسخ به دخترش گفت:«وا...بابات مدت ها فکر می کرد که چه طور از طرف انتقام بگیره که یک مرتبه من به فکرم خطور کرد که خواهر تو براش عقد کنیم!!»


[ سه شنبه 92/11/15 ] [ 11:11 عصر ] [ ملیکا ] [ نظرات () ]

پسر بچه ای در خیابان، سکه کوچکی پیدا کرد،خیلی ذوق زده شد از آن روز به بعد، همیشه با چشمانی باز و سری به زیر، راه می رفت تا شاید سکه دیگری پیدا کند و سال ها، کارش همین بود. تا این که به کهنسالی رسید، حساب کرد و دید در این مدت طولانی جمعا296 سکه پیدا کرد و دید در مجموع ارزش آنها بالغ بر چهارده اسکناس 10 هزار تومانی است اما به چه قیمتی؟ در برابر این مبلغ او، زیبایی 31369 طلوع خورشید تشکیل 157 رنگین کمان و دیدن هزاران منظره زیبای درختان مسیر راه خود را از دست داده بود. او حرکت ابرهای پر سر و صدای زمستانی را بر فراز آسمان در حالی که هر لحظه به شکلی در می آمدند و حتی پرواز پرندگان و لبخند هزاران رهگذر را ندیده بود و خیلی چیزهای دیگر را که هر کدام شان می توانستند، گوشه ای از خاطرات خوب زندگی او باشد!!


[ پنج شنبه 92/11/3 ] [ 8:45 عصر ] [ ملیکا ] [ نظرات () ]

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیر مرد. نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. فردی حکیم از آن جاده عبور می کرد. به محض این که پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به حکیم گفت: «این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می کنی!؟» حکیم پاسخ داد: «من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم!»


[ پنج شنبه 92/11/3 ] [ 8:22 عصر ] [ ملیکا ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

سلام به وب من خوش آمدید امیدوارم از مطالبی که میزارم خوشتون بیاد
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 19075
| فروش بک لینک

*کد ترکیدن حباب و گل های صورتی*