قصه ی روزگار
| ||
مردی ادعای پیامبری می کرد و می گفت: من موسی (ع) هستم!! او را نزد پادشاه بردند،پادشاه به او گفت: حضرت موسی (ع) معجزه می کرد، تو هم می توانی معجزه کنی؟مدعی دورغین گفت :«موسی وقتی معجزه می کرد که فرعون می گفت من خدا هستم، حال اگر می خواهی من معجزه کنم باید ادعای خدایی کنی!!» [ سه شنبه 93/3/27 ] [ 10:4 عصر ] [ ملیکا ]
[ نظرات () ]
مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد. پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم... مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست، پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشت ... [ یکشنبه 93/3/25 ] [ 10:18 عصر ] [ ملیکا ]
[ نظرات () ]
کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، مرد مغروری به او رسید و با تکبر گفت: بکار، بکار که هر چه بکاری ما می خوریم، کشاورز نگاهی به او انداخت و گفت:دارم یونجه می کارم [ سه شنبه 93/3/20 ] [ 7:13 صبح ] [ ملیکا ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |