سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه ی روزگار
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

مردی خارجی با خودروی قیمتی خود در نقطه ای دور افتاده در افغانستان حرکت می کرد، که ناگهان خودرو، از کار افتاد و او هر کاری که کرد، ماشینش روشن نشد. در این موقع مردی سوار بر الاغ از تپه های مجاور از راه رسید. خورجینش را باز کرد و با چکش شش ضربه به سر سیلندر موتور زد و بعد از راننده خواست ماشین را روشن کند. مرد خارجی پرسید: چقدر باید بپردازم؟ گفت: صد دلار؟ مرد خارجی گفت: چرا این قدر زیاد؟ تو که کار مهمی انجام ندادی؟ و او در جواب گفت: آقای عزیز!حالا جزء به جزء کاری را که برایت انجام داده ام می گویم : یک دلار برای زدن شش ضربه _ 99ذلار هم برای این که دانستم به کجا ضربه بزنم!


[ دوشنبه 92/12/26 ] [ 12:9 عصر ] [ ملیکا ] [ نظرات () ]

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پر جمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند،لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند. دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان،دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود،ببینند،صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:«چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد:«لطفا شش بلیت برای بچه ها و دو بلیت برای بزرگسالان.» متصدی باجه، قیمت بلیت ها را گفت. پدر به باجه نزدیک تر شد و به آرامی پرسید: «ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتما فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: «ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!» مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:«متشکرم،متشکرم آقا.» پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم ما آن شب به سیرک نرفتیم!


[ دوشنبه 92/12/26 ] [ 11:52 صبح ] [ ملیکا ] [ نظرات () ]

درب مطب دکتر به شدت به صدا در آمد.دکتر گفت:«در را شکستی!بیا تو.»در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود،به طرف دکتر دوید:«آقای دکتر!مادرم!» و در حالی که نفس نفس می زد،ادامه داد:«التماس می کنم با من بیایید!مادرم خیلی مریض است.» دکتر گفت:«باید مادرت را اینجا بیاری،من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.» دختر گفت:«ولی دکتر،من نمی توانم.اگر شما نیایید او می میرد!»و اشک از چشمانش سرازیر شد دل دکتر به رحم امد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.او تمام طول شب را بر بالین زن ماند،تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت :«باید از دخترت تشکر کنی.اگر او نبود حتما می مردی!»مادر با تعجب گفت :«ولی دکتر،دختر من سه سال است که از دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس سست شد. این همان دختر بود!فرشته ای کوچک و زیبا!


[ یکشنبه 92/12/25 ] [ 2:41 عصر ] [ ملیکا ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

سلام به وب من خوش آمدید امیدوارم از مطالبی که میزارم خوشتون بیاد
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 19061
| فروش بک لینک

*کد ترکیدن حباب و گل های صورتی*