قصه ی روزگار
| ||
مادر بزرگ، پدر بزرگ را صدا کرد، تا در شیشه مربا رو که سفت شده بود، باز کند. پدر بزرگ خیلی تلاش کرد، اما موفق نشد، نوه بزرگ شان که برای احوالپرسی به خانه آنها آمده بود، جلو آمد و با یک حرکت کوچک در شیشه مربا را باز کرد و بعد لبخندی زد و به شوخی گفت: پدر بزرگ آخه اینم کاری داشت!؟ پدر بزرگ در حالی که به هیجان آمده بود گفت: پسرم... یادت رفته، اون وقتها که خیلی کوچک بودی، هر وقت مادر و مادر بزرگت منو برای باز کردن این جور چیزا صدا می زدن، تو خیلی زود می دویدی و سعی می کردی در شیشه ها را باز کنی ولی هر چه تقلا می کردی، نمی تونستی اون موقع بود که من شیشه رو می گرفتم، در شو کمی شل می کردم و بعد به تو می دادم که اونو بازکنی، چون دلم نمی خواست غرور نوه ام جریحه دار بشه...! و این قصه شیرین روزگاری که روز و روزگاری برای همه اتفاق می افتد! پسر جوان سکوت کرد، و به فکر فرو رفت... [ شنبه 93/4/21 ] [ 7:18 عصر ] [ ملیکا ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |