قصه ی روزگار
| ||
پسر بچه ای در خیابان، سکه کوچکی پیدا کرد،خیلی ذوق زده شد از آن روز به بعد، همیشه با چشمانی باز و سری به زیر، راه می رفت تا شاید سکه دیگری پیدا کند و سال ها، کارش همین بود. تا این که به کهنسالی رسید، حساب کرد و دید در این مدت طولانی جمعا296 سکه پیدا کرد و دید در مجموع ارزش آنها بالغ بر چهارده اسکناس 10 هزار تومانی است اما به چه قیمتی؟ در برابر این مبلغ او، زیبایی 31369 طلوع خورشید تشکیل 157 رنگین کمان و دیدن هزاران منظره زیبای درختان مسیر راه خود را از دست داده بود. او حرکت ابرهای پر سر و صدای زمستانی را بر فراز آسمان در حالی که هر لحظه به شکلی در می آمدند و حتی پرواز پرندگان و لبخند هزاران رهگذر را ندیده بود و خیلی چیزهای دیگر را که هر کدام شان می توانستند، گوشه ای از خاطرات خوب زندگی او باشد!! [ پنج شنبه 92/11/3 ] [ 8:45 عصر ] [ ملیکا ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |